دیروز برای اولین بار تو عمرم سیگار کشیدم، البته درست که بلد نبودم بکشم ولی خب تلاشمو کردم
این چند روز به کلی اعصابم بهم ریخته بود، نمیتونستم عصابنیتم رو کنترل کنم. حالا نمیدونم تلقینه یا واقعا همون چس دود آرومم کرد. البته یه سیگار رو تو دو قسمت کشیدم، یه قسمت ظهر، یه قسمت شب، تازه دو سانت هم ازش باقی موند :)))
زندگیه دیگه،
یه روز تب این رو داری که کسی رو پیدا کنی باهاش بری کنسرت و تئاتر، البته به خرج خودت
یه روز هم راضی میشی به داشتن کسی که واست سرویس بدلی گرون قیمت میخره، که البته خودت حیفت میومد چنین پولی رو بدی بابتش
خواهربزرگم در تعریف از من میگفت مرضی از زمان جلوتره، حرفی که مرضی میزنه همیشه بعدش فهمیده میشه. البته وقتی اختلاف عقیده پیدا کردیم با خودش فکر نکرد که ممکنه اینم از اون حرفایی باشه که الان قابل فهم نیست. خودم هم فکر میکنم من با نُرم افراد جامعه ام متفاوتم -به عبارتی یه سر و گردن بالاترم. اوایل فکر میکردم چنین فکری خیلی خودپسندانه است اما الان اسمش رو میذارم خودشناسی. اتفاقا از وقتی به چنین خودشناسی رسیده ام حالم بهتره و رفتارم با سایرین هم بهتره. قبلا که خودم رو در سطح دیگران میدیدم انتظار داشتم هر چیزی رو که من میفهمم بقیه هم بفهمن و واسه فهموندن همه چیز به همه کس، هم خودم و هم اونها رو زجر میدادم. اما الان توقعم از آدمها کم شده و حتی از خودم. توقع کم آدم رو به آرامش میرسونه.
در تأیید مطلب بالا، اشاره میکنم به یکی از موضوعات وبلاگم با عنوان «ضد تبلیغ». توی این موضوع من از چیزهایی که تجربه بد دارم حرف میزنم و تجربه بدم رو نشر میدم تا به سهم خودم از تکرار این تجربه پیشگیری کنم. دیشب فهمیدم آمریکایی ها یه سایت دارن به نام yelp که این کار رو به صورت سیستمی و هدفمند و با مشارکت همه انجام میده. از خودم راضیم که تو مملکتی که همه انتقادها به شکل غر زدنه و با جمله »حالا اسم نمیبرم...» شروع میشه، من آغاز کننده این کار بودم.
پ.ن. شاید تو ایران هم چنین سایتی باشه و من اطلاع نداشته باشم. اما اگرم هست اونقدرها مشهور نیست .
قلب که میشکنه، خرده هاش میره تو خون آدم، پمپاژ میشه به کل بدن؛ هر تیکه اش هم میره تو یه عضوی گیر میکنه و زخمیش میکنه. اینجوری میشه که هر دکتری میری، هر آزمایش و رادیولوژی و سی تی اسکن و آندوسکوپی و نمونه برداری که میکنی، جواب متخصص گوارش و پوست و ارتوپد و چشم، همه فقط یه جمله است: بیماری شما عصبیه.
خیلی دلم میخوادتحقیقی در مورد طرفداران آرش (خواننده ایرانی آنور آبی) بکنم. واقعا با چه سلیقه ای میشه طرفدار این خواننده شد که یک آهنگش خلاصه میشه در: تکون بده. یا خیلی خواننده های دیگه. این خواننده هایی که مثل قارچ سبز شدن و من اصلا نمیتونم یک دونه آهنگشون رو تحمل کنم. اینا کنسرت میذارن و آدما پول میدن که برن صدای مسخره اینها رو بشنون و شعرهای مسخره ترشون. مردم واقعا چشونه؟ من چیزیمه شاید... دیگه خسته شدم از بس با این سوالها درگیر بودم. یه مقاله درست درمون پیدا نمیکنم در این مورد، شدم عین اون موقهایی که یه تمرین درسی رو نمیتونستم حل کنم و اعصابم به هم میریخت. مردم چشونه واقعا؟ شاید من یه چیزیمه...
به روشن بودن تلویزیون معتاد شده ام، حتی با صدای خفه. با صدای تلویزیون بهتر خوابم میبره تا سکوت. انگار تلویزیون جای خالی همه کسایی که باید کنارم باشن و نباشن رو -البته به بدترین شکل ممکن- پر میکنه. هرازگاهی نگاهش میکنم، میبینم هنوز هست. خیالم راحت میشه و به زندگیم ادامه میدم.
خانه به ما هو خانه، یک مساحت حداقل پانصد متری است، 150 متر زیربنا و الباقی حیاط.
بنایش باید شمالی-جنوبی باشد. پنجره های جنوب باید رو به یک رشته کوه بنفش باشد و پنجره های شمال رو به حیاط درخت و گل کاری شده
هوای خانه باید همیشه تازه باشد، سرویس بهداشتی باید تهویه قوی داشته باشد، آن هم اختصاصی نه مثل آپارتمان مشترک با چندین واحد دیگر که وقتی یک نفر واجبی میگذارد بویش را همه طبقات بالاتر متحمل شوند!
اتاق خوابها در جنوب باشد، وقتهایی که آدم دلش میگیرد و میخواهد از دنیا رو بگرداند، رویش را بکند به بنفشی کوه های دوردست و چشم بدوزد ببیند آیا پرنده ای روی درخت کنار کوچه مینشیند؟ چقدر صبر میکند و دوباره میپرد؟
حیاط باید یه عالمه درخت داشته باشد، آنهم درختان مثمر. نزدیک تراس باید درختهای انجیر کاشته شود، مثل خانه مادربزرگ، که آدم برود لب نرده انجیر بچیند. هم انجیر سبز و هم انجیر سیاه. از آن انجیرهای شیرین.
باید یک مسیر باریک وسط حیاط باشد که دو طرفش با فاصله درختهای توت بکارند. عاشق منظره سر به سر گذاشتن درختهای توتم. یک جایی هم در میانه این راه یک داربست ظریف باشد که گلهای نسترن به آن پیچیده شده. آن انتهای باغچه هم چند بوته رز میکارم، که حسابی آفتاب بخورند. یک مساحت بیست-سی متری اش را هم برای سبزیجاتم در نظر میگیرم. روی نرده ها هم حتما جای گلدان جوش میدهم و شمعدانی میگذارم، قرمز، صورتی، سرخابی، سفید... چقدر دلم برای شمعدانی های فقیدم تنگ شده.