کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

 
از جمله‌ی پارادوکس های اسلامی این است که مسلمانان به تبعیت از سنت رسول الله امر میشودآن هم سنتی که از دَم تا دُمش مورد اختلاف است و این در حالی است که خود رسول الله (ص) بزرگترین سنت شکن زمانه‌ی خودش بود. 

زمانی فکر میکردم بعضی ها که به ضروریات مذهب پایبند نیستند،‌ چطور به کرات و چند برابر مذهبی ها از اصطلاحات مذهبی استفاده می‌کنند. حالا  فهمیده‌ام اتفاقاً هر چه اعتقاد ضعیف تر باشد،‌ کاربرد این عبارات راحتتر است  !

هر جور راحتید، به من چه اصلا؟

طرف عکس خودش رو کراپ کرده، دقت نداره بک گراند صورتش میشه خشتک اونی که پشت سرش ایستاده.

میگم تو با تنهاییت چی کار میکنی؟
میگه من تنها نیستم.... منظورت از تنهایی چیه؟
میگم همونی که خارجیا بهش میگن سینگل، یعنی نه همسر، نه نامزد، نه دوست. یعنی نداشتن هیچ نوع رابطه.
میگه رابطه خیلی خوبه؛ به آدم انرژی میده ، عین سوخت موشک میمونه اما وقتی نیست نباید بهش فکر کنی. هر آدمی تو قلبش یه عشقی داره که با اون زندگی میکنه. سعی کن مثل من با عشق زندگی کنی... من عاشق حضرت زهرا و امام زمانم.
 خواستم بگم با این عشقت وقتی شق میکنی دقیقا چی کار میکنی؟ اما هیچی نگفتم، فقط لبخند زندم.

Shared publicly  -  Sep 9, 2013
 
حالم از تو بهم نمی‌خورد، اما حالت را نمی‌پرسم، حالا هنوز یادم نرفته که حالم را گرفتی.

Shared publicly  -  Sep 20, 2013
 
من خیلی خواستم خودم باشم، حرف امروز و دیروز نیست، از وقتی فسقلی بودم و به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی، سرکش بودم و متفاوت. اما همه خواستنهایم عین تف سر بالا برگشت تو صورتم. خسته شدم وقتی دیدم دنیا برای خود واقعی آدمها جای تنگی می شود...
اینجا با این اسم و این شکل، بخشهای نهفته خودم را رو می کنم. این عکس، همین دختر زبان دراز، همان فسقلی است که گفتم؛کودک درونی که با همه سر لج دارد، چون همه میخواهند ادبش کنند و به شکلی دیگر درش بیاورند. این حرفهایی هم که اینجا می نویسم همه اش حرف دلم است. همه سعیم این است که برای کسی نسخه نپیچم و سجاده آب نکشم؛اما عادت دارم به ناباوری آدمها، بالاخره ما همه مان در همین دنیای تنگ قد کشیده ایم.

پ.ن.
اینو اون وقتها تو پلاس نوشتم. خیلی سال پیش، سپتامبر 2013 میشه که نه سال پیش. ای بابا... ای بابا...

راضیم از خودم

به یه مرحله ای از رشد رسیده ام که وقتی چیز جدیدی یاد میگیرم، سعی نمیکنم آن را به دیگران منتقل کنم. هر چه من یاد میگیرم مناسب من است و چه بسیار مقدماتی که در زندگی ام طی شده، تا من اکنون به آمادگی یادگیری این مطلب تازه برسم. سایرین لزوماً چنین آمادگی ندارند و اگر مطلب تازه ام را به ایشان به گویم، یا انکار میکنند و یا فکر میکنند من درگیر مسائل بی ارزش و نابجا هستم؛ حتی ممکن است موجب سوءبرداشت و انحراف شود. میگذارم زمان و زمانه هر وقت که صلاح دانست به هر کس که صلاح دانست آموزش بدهد.

زمانی فکر میکردم رسالت ما بهتر کردن این دنیاست، یک راه بهتر کردن دنیا افزایش آگاهیست. باید تک تک آدمها را آگاه کرد تا جامعه ای آگاه داشت. اما امروز دریافته ام که آگاهی در درجه اول تکاملی درون فردی است، کسی آگاه میشود که خودش خواسته باشد. آگاهی تزریق کردنی نیست.


آیات

قسم به سوزانندگی اشک، آنگاه که بر گونه میریزد

و قسم به بغلهای شبانه

که ازدواج چیزی از حجم تنهایی او نکاست

بلکه بعد تازه ای بر آن افزود

به راستی تنهایی سرنوشت او بود

و خداوند تقدیرکننده ای بی رحم است

شاید باید از اولش قمارباز میشدم.

دیشب برای اولین بار ورق گرفتم دستم و حکم بازی کردم.


همبازیام کف و خون بالا آورده بودن!


هر چند که کلی بهم خندیدن بابت اینکه بلد نبودم ورقام رو دستم بگیرم.

نمیدانم از کجا فهمیدم شوهرم سیگار میکشد؛ به خودش گفتم از بویی که در عمق دهانش حس کردم، اما این نبود. شاید از این بود که دیدم در مورد خیلی چیزها راستش را نگفته، حدس زدم که احتمالا در این مورد هم راست نمیگوید. شاید خیل جوانهای سیگاری که دیده ام، باعث شد فکر کنم او با این سن و سال و شرایط به احتمال قوی یکی از همانهاست.

چهار ماهی از عقدمان گذشته بود، دقیقا یادم نیست که چه شد بحث به اینجا رسید که گفتم: من میدانم سیگار میکشی، من که بابات نیستم، من زنتم با من روراست باش.  یک چیزی ته ته وجودم میخواست که انکار کند، میخواست که بگوید نه اینطور نیست. خودآگاهم سیگار کشیدن را ننگ نمیدانست و میخواست شوهرم من را محرم خودش بداند، ناخودآگاهم متأثر از تربیت سی ساله اولا نمیخواست باور کند که دروغ شنیده ام و ثانیا میخواست شوهرم خطایش! را انکار کند و از من هم خجالت بکشد، شاید که اصلا به خاطر من ترک کند.  در پاسخ همه درگیری های ذهنی من، او فقط سکوت کرد.

اولین بار کی جلوی من سیگار کشید؟ یادم نیست. شاید آن روز که در کوچه برلن بر سر خرید لباس پاتختی بحث کردیم. چشمش به قیمتها عادت نداشت و دائماً از بازی یقه لباسها ایراد میگرفت. ماه رمضان بود و من از همه طرف تحت فشار بودم، رفتار او هم شدیدتر خسته ام کرده بود. مثل همیشه بحثمان در حد  دو خط غر زدن من، سکوت و بی محلی او و بعد سکوت و بغض من بود. تشنه بودم، برایم آب معدنی خرید. توی ایستگاه اتوبوس نشستم و او پشت ایستگاه در پیاده رو ایستاد. فکر کردم نمیخواهد کنار من باشد. همیشه این طور وقتها احساس تنفرم مثل بخار دیگ جمع میشود و در سرم سوت میکشد. برنگشتم که نگاهش کنم. از خشم میخواستم گریه کنم. نمیدانم چه شد که دیدمش، داشت سیگار میکشید.از وقاحتش خشمناکتر شدم. گریه کردم؟ یادم نیست. شاید....

اولها فقط شب قبل از خواب یک سیگار میکشید و برای اینکه بویش اذیتم نکند مسواک میزد. بوی سیگاری را که بماند و با بوی بدنش قاطی شود دوست دارم، مرا یاد پدرم میاندازد. اما بوی دهانی که تازه سیگار کشیده خیلی تلخ و غریبه بود خصوصا وقتی با بوی خمیردندان مخلوط میشد حالم را بهم میزد. عمل پایش و ممنوعیت حرکت، باعث شد مسواک زدنهای بعد سیگار تمام شود و من البته ناراحت نبودم. 

گاهی میخواستم من هم با او بکشم، مخصوصا آن موقعها که شاغل بودم و کار درب و داغانم میکرد. گاهی منعم میکرد و گاهی به شوخی میگفت بیا بکش! 

شنبه شب اضطراب عجیبی داشتم. فردایش امتحان بی اهمیت کمکهای اولیه داشتم ولی مهمتر از آن آزمایش خونی بود که باید میدادم. آزمایشی که جوابش میگوید آیا آمادگی بچه دار شدن دارم یا نه. از اضطراب نمیتوانستم سر جایم بنشینم و دائماً در خانه قدم میزدم.  خودش پیشنهاد کرد که بیا با من بکش! قبول نکردم چون ممکن بود نتیجه آزمایش را تحت تأثیر قرار دهد. نمیدانم، شاید یک وقت دیگر و یک جای دیگر تجربه اش کنم.