کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

حتی عسل در آبجوش

من نمیدونم اقبال عمومی چی داره، که به هر چیزی جلب بشه، اون چیز سمی میشه!

آقای همسفر

اگر نظر خانمها با ایشون موافق بود، خیلی دموکرات رأی میگرفت؛

اگر نظر خانمها مخالفشون بود، نباید عقلشو میداد دست زنها!

مکاشفات یک زن متأهل

ژانری از بانوان هستند مفتخر به این که خواستگاران انبوهی داشته اند و از این باب حتی به دختران دم بخت -و بعضاً ترشیده خودشان هم فخر میفروشند؛ البته مدعی هستند که اینها فخرفروشی نیست و این همه تکرار! و تکرر! وقایع خاص، فقط نقل خاطره است. وجه اشتراک دیگران زنان این ژانر این است که همگی شان  احساس بازنده بودن کرده و فکر میکنند با آن همه انتخاب، جا داشت شوهر بهتری داشته باشند.


البته موردی را میشناسم با همین خصوصیات مذکور، مدعی بود که بازنده نیست، البته با این وصف که «من شوهرمو از یه پسر یالقوز یک لا قبا تبدیلش کردم به یه مرد موفق»! به نظر من او  از همه شان سرخورده تر است و حتی حاضر نیست با خودش روراست باشد.


پس از گذشت یکسال از ازدواج، تازه فهمیده ام که همه حرفهای بانوان این ژانر -که من فکر میکردم پز و قمپز است، فقط تسکینی است برای التیام بازنده بودنشان. قولی هست که میگوید: «هر زنی از سر هر مردی زیاد است.» البته که این قول اغراق آمیز همیشه درست نیست، اما هر زنی در برهه هایی از زندگیش ممکن است احساس کند که باخته. شاید برای زنهایی که خواستگاران فراوانی داشته اند، این باخت سنگینتر از بقیه است، پس آنها بیش از همه احساس بازندگی می کنند و نیاز شدیدی دارند که احساسات منفی شان را از طریق مقایسه و تخریب موقعیت زنان دیگر بروز دهند.


940420

این روزها مشغول مهربانی کردن به خودم هستم. سعی میکنم کمتر احساس گناه کنم، کمتر خودم را سرزنش کنم، کمتر بابت ضعفهایم خودخوری کنم. این روزها دارم با جسمم رقیق میشوم و روحم را آرام میکنم. اگر سه سال پیش بود میگفتم این روزها نمیدانم دارم چه کار میکنم، همه اش وقت تلف میکنم؛ اما این روزها به ساعتهای بی هدف گشتن در خانه نمیگویم اتلاف وقت، آگاهم که این گشتن ها لازم است، برای اینکه خودم را پیدا کنم. این روزها دیگر خودم را مجبور نمیکنم بلافاصله بعد از بیدار شدن هوشیار باشم و کارهای از پیش تعیین شده را انجام دهم-که اگر چنین نمیکردم احساس گناه مرا در هم میکوبید.

دلم برای روزهای رفته خودم میسوزد، دلم برای شکنجه ای که به خودم روا داشتم میسوزد. دلم میسوزد که کسی نبود که به ما یاد بدهد با خودمان مهربان باشیم. به ما ریاضت آموختند و زهد، آن هم وقتی که ما کودک بودیم.


940415

میگه کارات برعکسه، از وقتی سر کار نمیری لاغرتر شدی.

میگم اونجا خیلی اذیتم میکردن، مریضم کرده بودن.

میگه آره دیگه، همه که مثل شوهرت نیستن لی لی به لا لات بذارن، ساعتی یه بار زنگ بزنن بگن خوبی؟ چطوری؟ چیزی نمیخوای؟

لبخند میزنم.

میگه شوهر ما از صبح تا شب یه بارم زنگ نمیزنه، ببینه چیکار میکنیم.

میگم اگه شوهر من زنگ نزنه، من زنگ میزنم حالشو میپرسم. تا الان شده تو زنگ بزنی فقط بپرسی حالت چطوره؟ 

میگه تلفن محل کارش جوری نیست که بشه حرف زد.

میگم خب زنگ بزن به موبایلش.

لب ورمیچینه و روشو میکنه اون ور.

چیزی نمیگم، اما دلم میخواد بگم خود تو، تا حالا لی لی به لا لای شوهرت گذاشتی؟

تا حالا شده بهش پیامک عاشقانه بزنی؟ تا حالا شده یه پیام واست بیاد، بگی این چقدر خوبه، بفرستمش واسه شوهرم؟ تا حالا شده ازش رنجیده باشی اما به خستگیش نگاه کنی و چیزی نگی؟ تا حالا شده با کسی بحث کنه و تو ببینی که حق با طرف مقابلشه، و اونم بدونه که تو میدونی، اما فقط واسه آروم کردنش بگی حق با خودشه. اصلا تا حالا آرومش کردی؟ بی توقع نوازشش کردی؟ بی هوا دوستش داشتی؟ بی بهانه واسش گل خریدی؟ تا حالا شده جلوت ضایع بشه، اما تو به روش نیاری و بیشتر از قبل بهش احترام بذاری؟ تو جمع ازش دفاع کردی؟ جلوی دیگران تعریف خوبی های داشته و نداشته ش رو جلوی کردی؟ میدونم بخاطرش از خیلی چیزا گذشتی، اما بهش فرصت دادی که فداکاریتو درک کنه؟ ازش انتظار داری دانای کل باشه، یا کمکش میکنی که تو رو درک کنه؟ خداییش واسه اینکه شوهرت عاشقت بشه چیکار کردی؟!


شوهر من هم عاشقم نبود، مثل شوهر تو، مثل همه اون پسرهایی که همراه مادرشون میرن خواستگاری. 


من باور دارم تو زندگی زناشویی، بهترین مرد رو میشه تبدیلش کرد به یه مرد بیخود، و یه مرد بیخود رو میشه تبدیلش کرد به یه آدم قابل تحمل. 


یادمه روی دیوار یک دبستان پسرانه در محله قدیممون نوشته بود: به دور مدرسه حصاری از محبت بکشید، هیچ کس از محبت فرار نمیکند.