درسته که حس میکنم قدرم دونسته نشده
اما یه چیزی هست که آرومم میکنه
یه چیزی که باعث میشه علیرغم اشک تو چشمم و اسیدی که مثل آبشار نیاگارا سرازیر میشه توی معدهم، حس خوبی داشته باشم
اون چیز اینه که با بودنم اینجا، تونستم تو زندگی دو تا آدم اثر مثبت بذارم. تونستم آرامش رو به دو تا آدم برگردونم.
نفر اول که حقم رو گذاشت کف دستم
نفر دوم هم که اومدنش کلاً حق کف دست من بود
ولی من خوب بودم
من مهربون بودم
من خیرخواه بودم
من باهاشون دشمنی نکردم
من کاری که از دستم برمیومد برای هر دوشون انجام دادم
من خوبی رو به خاطر خوبی انجام دادم
من خودم قدر خودم رو میدونم و خدا رو شکر میکنم که اینقدر خوبم
از کسی کینه ای ندارم. میدونم دیر یا زود همه تحقیری که اینجا شدم رو فراموش میکنم.
دیر یا زود به احترامی که شایستهش هستم میرسم
فقط کاش اسید معدهم میفهمید که من از وضع موجود راضیم
من از جایی که هستم راضیم
من پشیمون نیستم
من باید این راه رو میرفتم و به اینجا میرسیدم
من میبخشمش به خاطر توهینهاش... شاید حتی بتونم فراموش کنم.
یکی به اسید معده من بگه حتی اگه تمام هیکلم رو هم انباشته کنه، هیچی عوض نمیشه. اون توهین پاک نمیشه! یکی به اشکای من بگه نیاید، بذارید حال من خوب به نظر برسه.
فقط دلم میخواد یکی از بیرون بهم بگه تو خوب بودی
بگه تو اشتباه نکردی
بگه به تو ظلم شده و این تقصیر تو نیست
دلم میخواد رابین ویلیامز از تو فیلم «بیل هانتینگتن نابغه» بیاد بیرون، منو بغل کنه، بگه: تو مقصر نیستی... تو مقصر نیستی...
مدتی بود که شمارهم رو داشت و به هم اسمس میدادیم.
اولین تماسش (فکر کنم پنجشنبه بود) داشتیم با مادرم سبزی پاک میکردیم. موبایلم که توی شارژ بود، زنگ خورد. با دست گلی گوشی را از گوشهاش گرفتم-یک شماره ثابت ناشناس با کد ناآشنا و صدای مردی که میانسال به نظر میرسید. لحن من رسمی بود و او بدون این که خودش را معرفی کند، سعی میکرد نیمهرسمی حرف بزند. وقتی شناختمش، حتی نمیتوانستم اسمش را ببرم، با حضور مادر چه باید میکردم؟!
چقدر دلهره و اضطراب داشتم از شنیدن صدای کسی که مدتها قلبم را مشغول خودش کرده بود. باید به او چه میگفتم؟ چه گفتیم؟ چه شنیدم؟ یادم نیست. حتی یادم نیست که برای رفع شک مادرم چه گفتم و چه کردم. یادم هست حسم ترسی آمیخته به شوق بود و دلخوری. بعد از قطع کردن به اتاق دیگری رفتم، چند نفس عمیق کشیدم و با همه وجود از خدا خواستم مادرم نفهمیده باشد.
متوجه شدهم هر وقت بهش توجه میکنم، دردام کمتر میشه.
امروز تو تاکسی از شدت درد نمیتونستم رو صندلی بنشینم، نفسم بند اومده بود. انگشتامو رو قفسه سینه فشار میدادم و به ترافیک خیره شده بودم. چشمامو بستم و بهش فکر کردم.
تازه از خواب بیدار شده بود، با همون موهای همیشه آشفته و پیراهن نایلونی کدر که گلهای نارنجی و قرمز داره. با مهربونی صداش کردم و خواستم دست و روشوبشوره. آروم موهاشو شونه کردم -بدقلقلی میکرد، دردش میومد. با حوصله گرههای موشو باز کردم. موهای شفافشو از دو طرف بافتم و چتریهاشو گذاشتم رو پیشونیش. تو آینه لبخندکی زد، از دیدن خودش خوشش اومده بود. لباسشو عوض کردم -یه پیراهن سورمهای با نواردوزی قرمز و یقه ملوانی سفید. بهش صبحانه دادم و ازش خواستم همراهم بیاد شرکت.
دردم حسابی آروم شد.