اولین باری که به آتلیه عکاسی رفتم مصادف بود با اولین جدایی و اتمام اولین رابطهای که به گفتن «دوستت دارم» رسیده بود. بخاطر عروسی نزدیکترین دوستم رفته بودم آرایشگاه و میخواستم از زیبایی و جوانیم یادگار داشته باشم. در آن فضای غمآلود ذهنم، عکاس بیچاره دائماً از من میخواست که لبخند بزنم و از دل من فقط بخار تلخند برمیخاست. دیکتاتور بیرحم درونم -همان که همیشه وادارم میکند بهترین باشم، برآشفته بود. عکاس از من لبخند میخواهد، بایدلبخند بزنم، یک لبخند زیبا. خدایا چه کنم؟
سعی کردم او را پشت سر عکاس تصور کنم، از من میخواست که لبخند بزنم. وقتی دیدمش گل از گلم شکفت. عکاس بی خبر از دیدن آن همه نشاط آنی شگفتزده شد: آهان همینو میخوام! و من در عکسهای متعدد لبخندهای زیبا زدم، برای او که پشت عکاس بود طنازی کردم، چشم و ابرو آمدم و شوخی کردم.... بودن نبودنی او به من یاد داد چطور عکسهای زیبا بگیرم و من حالا آنقدر حرفهای شدهام که عکاسها عاشقم میشوند.
میدانم شنونده خوبی هستم اما فکر نمیکنم مجلسآرای خوبی باشم، به ندرت سر حرف را باز میکنم. در جمع فقط وقتی حرف میزنم که حس کنم حرفم شنیده میشود. بارها پیش آمده که در بهبهه صداها و رأیهای ضد و نقیض شروع به صبحت کردهم و در سکوت حضار، جمعبندی من فصلالخطاب مجلس شده است. دروغ چرا، در چنین موقعیتهایی بدجور احساس غرور میکنم.
اما خیلی وقتها که شروع به صحبت کردهام، سایرین ساکت شدهاند و من شدهام متکلم وحده، درست عین یک واعظ سر منبر. من حرف زدهام و بقیه خودشان را محکوم به گوش دادن دیدهاند. احساسم در این مواقع غرور نیست، بلکه اندوه است. اندوهگین میشوم از اینکه شبیه دیکتاتورها شدهام. غمگین میشم از اینکه جمعهای ما دیکتاتورپرور است. غمگین میشوم از این که سطح اطلاعات چندین پله بالاتر از اطرافیانم است و به راحتی از شنیدن اخبار سوخته من بهتزده میشوند.
عارف داشت میخواند: «خیلی وقته عاشقم من/عاشق سادگیاتم» به رابطههای گذشتهم فکر میکردم . به تلاشهایم برای پیچیده به نظر رسیدن. به پیچیدگی شخصیت قهرمانهای رمانهایی خواندهام. به منطق قوی که در هر حرکتم مشهود است و نیاز به ظاهرسازی ندارد. از شوهرم پرسیدم: «بیتعارف بگو، به عنوان یک مرد، سادگی یه زن برات جذابتره یا پیچیده بودنش؟» از او انتظار صداقت نداشتم و با خودم فکر کردم که حتما الان اینطوری فکر میکند: زن من خودش فکر میکند آدم پیچیدهای است، پس من بگویم که از پیچیدگی خوشم میآید. اما شوهرم خیلی ساده گفت: «سادگی... هر چی سادهتر، جذابتر.»
دقیقا نمیدونم از کی، شاید از ده سالگی درست تو لحظه سال تحویل در حال گریه بودم. معمولاً تلویزیونمون روی شبکهای بود که از حرم امام رضا پخش مستقیم داشت و به اصطلاح حالت روحانی به ما دست میداد.
روزهای آخر اسفند با شوهرم بگو و مگو داشتم سر اینکه بریم مشهد یا نه. دست آخر قرار شد که نریم اما ما با هم قهر کردیم. دو شب و دو روز تو قهر سپری شد و این برای من یه رکورده! شب سوم دل هر دومون تنگ شده بود. کلافه بود و خوابش نمیبرد، گفتم یه آهنگ ملایم بذار تا آرومت کنه. گفت چیزی تو گوشیش نداره. رفتم لبتاپ رو آوردم و آهنگهای خاطرهانگیزمون رو گذاشتم. «به من نگو گریه نکن، این لحظههای عمرمه، که قطره قطره آب میشه...» مثل ابر بهار اشک میریختم و اون تو نور لبتاپ چهرهم رو میدید اما نزدیک نمیومد. لبتاپو بستم و دراز کشیدم. پرسیدم بهتری؟ گفت هوم. گفتم بیا بغلم. مثل یه بچه ترسو خودشو بهم چسبوند.
لحظه تحویل امسال تلویزیون روی شبکه من و تو بود. نه هفت سینی و نه قرآنی حتی! چه برسه به حال معنوی. یه شمارش معکوس بود و بامب! سال نو مبارک. بعد هم ساز و آواز و رقص دسته جمعی. من و شوهرم همدیگه رو بوسیدیم و به هم عیدی دادیم. این شادترین سال تحویلی بود که به خاطر دارم. برخلاف سالهای گذشته، اصلا استرس تمام شدن کارهای خانه تکانی رو نداشتم، خانهم کاملاً بهم ریخته بود و حتی حمام هم نکرده بودم. لحظه تحویل سال هیچ حسرت و آرزویی نداشتم. سبزی پلو و ماهی رو با لذت خوردم و لباسهای تازهم رو با لذت پوشیدم. احساس میکنم دارم شادترین روزهای زندگیمو سپری میکنم.