کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

931227

آخر امسال با آخر سالهای قبل خیلی فرق  داره.


نمیدونم چرا یه جورایی احساس قدرت میکنم. احساس میکنم من رئیس دنیام. رئیس که نه، چون به کسی دستور نمیتونم بدم. یه جورایی احساس آزادی و آزادگی میکنم. احساس میکنم بنده هیچ کس نیستم. 


به سال قبلم که نگاه میکنم میبینم چگالی اتفاقاتش زیاد بوده. برآیند همه‌ش این بوده که من بزرگ شدم. 

931226

تو انتخاب سبک زندگی مشترکم، سر یک دو راهی گیر کرده‌ام.

راه اول-راه مادرم

راه سوختن و ساختن، راه تحمل کردن، کنار اومدن، گذشت کردن. تو این راه باید به استقلال خودت اهمیت ندی و همه همّ و غمت حفظ بنیان خانواده باشه. مهم نیست که سلیقه و نظر تو چیه، مهم نیست از چی لذت میبری و از چی رنج میکشی، مهم اینه که از بیرون همه به زندگیت حسرت بخورن. همه بگن چقدر اینا با هم خوبن، انگار هیچ وقت هیچ مشکلی نداشته‌ن. میدونم عاقبت این راه چیه. حاصل چنین زندگی من و خواهرها و برادرهام هستیم، هر کدوم کوهی باشکوه از عقده‌های کهنه. آدمهایی که لذت بردن بلد نیستند، آدمهایی که دیگران رو بیشتر از خودشون دوست دارن. آدمهایی که میترسن مبادا کاری کنن که علاقه طرف مقابلشون رو از دست بدن. 


راه دوم-راه ناشناس

تو این راه من به همسرم اجازه نمیدم منو بسوزونه. سازگاری تو این زندگی به معنی چشم مطلق گفتن نیست. من گذشت میکنم، اما گذشت کردن وظیفه من نیست. هر جا که دلم بخواد میایستم و از حقم دفاع میکنم. از استقلال مالی خودم نمیگذرم حتی اگه بنیان خانواده از هم بپاشه! شجاعانه میپذیرم مردی که من رو بدون پولم نخواد، همون بهتره که اصلا نخواد. من سلیقه خودمو دارم و نمیگذارم کسی با کج‌سلیقگیش ذهنمو آزار بده. اما عاقبت این راه چیه؟ اگه از مادرم بپرسم میگه طلاق! اگر طلاق نباشه، حتماً تنش هست. و من-کوه با شکوه عقده، با محبت‌طلبی سیری‌ناپذیرم، تحمل تنش و قهر ندارم.

دیدی آخر، مخاطب خاص من شدی؟

حال هر دوی ما خوب است دور از هم

و این خیلی عالی است

خیلی خوب است که تو اینجور سرحالی، و لبخند میزنی، و به خودت میرسی.

من هم خوبم

نه اینکه هیچ دردی نداشته باشم، که درد انگار جزئی از من شده است.

اما بهتر از آن موقعم که تو اذیتم میکردی و من تحملت؛ 

و برعکس.

از تو سیرم

تهران رو فقط تو چهار روز اول سال دوست دارم؛ خیابونها خلوت میشه و هوا تمیز. بر خلاف سایرین که دید و بازدید عید رو یک خاله‌بازی مسخره میدونن، من حتی این دید و بازدید رو دوست دارم. این رفت و آمدهای کوتاه و پشت هم یادآور روزهای کودکیمه. برای من که هیچ اسباب‌بازی رو از اون روزها نگه نداشتم، عیددیدنی بازی خوش‌آیندیه که باعث میشه فکر کنم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. 


خانواده شوهرم میخوان ما رو با خودشون ببرن مسافرت، چون اونها کسی رو توی تهران ندارن و تمام تعطیلات باید کنج خونه کز کنن. از طرفی نیمه دوم تعطیلات ما مجبوریم یه سفر دیگه بریم واسه شرکت در عروسی دختردایی من. شوهرم به نفع من کشیده کنار و میگه نیمه اول تهران می‌مونیم و من باز دچار همون درد همیشگی شده‌م: تعارض خواست-ناخواست. هم میخوام تهران بمونم و کنار خانواده‌م باشم و هم دوست ندارم شوهرم رو از خانواده‌ش جدا کنم. اگر خواسته خودم رو انتخاب کنم دچار احساس گناه میشم و اگر خواسته اون رو انتخاب کنم احساس میکنم قربانی شده‌م. 


دیشب قبل از خواب سعی کردم وضع فعلیم رو برای شوهرم توضیح بدم. فکر کنم موفق شدم خودم رو به عنوان یه انسان خوددرگیر بهش معرفی کنم. تمام شب درد داشتم و خوابهای بی‌معنی و آزاردهنده می‌دیدم. صبح که بلند شدم از همه زندگی بیزار بودم. احساس کردم فقط مرگ میتونه منو از این همه درد روحی و جسمی نجات بده. به هیچ کس نمیتونم بگم که چقدر تحت فشارم،‌ چون کسی درک نمیکنه. من از نظر دیگران یه آدم بهانه‌گیرم. ضمناً گفتن دردها و مشکلات چه فایده داره؟ هر حرفی که به هر کس بزنی، به موقعش بر علیه خودت استفاده میشه. 

خدا اشتهاشو از دست داده، وگرنه تا الان منو خورده بود.

-منشی مدیرعامل: آقای قنبری یه دقه بیا.

+آبدارچی: بله خانوم

-یه مگس اومده تو اتاق جلسات آقای مهندس

+خوب

_بیا یه دقه تو این اتاق...

+خو مگس کو الان؟

-نمیدونم.... حتماً یه جایی نشسته...

+خب شما مگسو پیداش کن، بعد منو صدا کن میام میکشمش.

آینه که هیچ، رادیو را هم باید شکست.

تازگی به اجرای «پیمان طالبی» در برنامه رادیویی «جوان ایرانی سلام» علاقمند شده‌ام (به توفیق اجباری در تاکسی‌ها این برنامه رو می‌شنوم). در اینترنت جستجویی کردم و دیدم دو سال از من کوچکتر است. سرخورده شد‌ه‌ام، احساس پیری می‌کنم. 

باز هم فهم‌ مؤخر من!

دوستی مجازی در خلال حرفهایش گفت که پدرش شاعر است.


با خودم فکر میکنم بابای شاعر داشتن چه حسی دارد؟  باید خیلی عجیب باشد؟ یا شاید هم خیلی معمولی.... زمانی عضو انجمن شاعران و نویسندگان آموزش و پرورش منطقه‌مان بودم، امیر فیروزی نامی استادمان بود که سه سوال بنیادی را دائماًً مطرح میکرد، اولیش این بود که چرا شعر میگویم؟ الان تازه فهمیدم چرا آن موقع شعر میگفتم. فکر می‌کردم شاعری خیلی خاص است، میخواستم خاص باشم، میخواستم فرق داشته باشم. 

همینو ادامه بده، ورزش واست خوبه

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
حالا دوباره برخیز
حالا باز بشین

همه خرن، فقط من خوبم

1. نفیسه روشن یه عکس از خودش گذاشته تو اینستاگرام که سوار اسبه، زیرش هم یه کسشعرایی نوشته در باب اینکه زندگی کوتاه است و ماندنی نیست و اینها... هر کار کردم نتونستم عکسو به نوشته ربط بدم.  پایینتر یه فیلم گذاشته از پاندایی که تلاش میکنه یه توپ رو بگیره و نمیتونه. زیرش نوشته خیلی دلم میخواد یکی از این خنگها رو از نزدیک ببینم.... خدایا!! ببین کی به کی میگه خنگ!


2. آبدارچی گیج میزد، بهش میگم چته؟ میگه دیشب عروسی داداشم بوده نخوابیدم. میگم فقط کم‌خوابیه؟ بقیه چیزا خوبه؟ رو به راهی؟ میگه آره، یه فندک بیار جلوم ببین چه رو به راهم (کنایه از این که الکل مصرف کرده،  اینو گفتم واسه مخاطبان پاستوریزه) سر الله اکبر اذان رفتم تو آبدارخونه میبینم داره واسه خودش ذکر میگه... 


3. از اول که عضو اینستاگرام شدم تا الان، دوست پسر عهد بوقم رو پیشنهاد میده واسه فالو کردن. میگم آخه من که به خاطر مزاحمتهاش شماره‌شو تو گوشیم بلاک کردم، از کجا فهمیده ما به هم ربط داریم؟ میدونم که اون شماره منو  داره تو گوشیش، در این صورت اینستاگرام باید منو به اون پیشنهاد بده چرا اونو به من پیشنهاد میده؟! میگه شاید چون اون یارو زیاد میاد تو پیج تو عکسهات رو نگاه میکنه... خو مرد حسابی!! هم سن و سالات بابابزرگ شدن، تو چرا آدم نمیشی؟ 

اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه، دلم میخواد به کل این دنیا برینه!!!

اگه سیگاری بودم دو سه نخ سیگارو پشت هم میکشیدم.

اگه دستم میرسید یکی دو بطری آبجو میخوردم.

اگه زن نبودم، حداقل میتونستم اون موقع شب بزنم بیرون یه بادی به سرم بخوره.

اما هیچ کدومش امکان نداشت، و من روی اون مبل کذایی نشستم و حرص خوردم و گریه کردم و سعی کردم تو خونه‌ای که آنتن موبایل نداره به اینترنت! همراه اول متصل بشم، که ببینم اون پیام کذایی که از من قایمش میکنه چیه؟ چیه که من باید تنهایی بخونمش، اونم وقتی که اون نیست؟ چیه که اگه بخونمش ممکنه دعوامون بشه؟ چرا ما باید رابطه‌مون این شکلی باشه که نتونیم با هم حرف بزنیم و دست به دامن SMS و viber بشیم؟ یک ساعت حرص خوردم و تمام عضلات گردنم و دست راستم منقبض شد و درد گرفت، و معده لعنتیم به اندازه یه کتری اسید ترشح کرد و شوهر مسخره‌م تمام این مدت به من خندید (خنده‌ش خیلی وقتا معنی مثبتی نداره) و در آخر دیدم سالگرد عقدمون رو تبریک گفته:عزیزتر از جانم....  و عزیرتر از جانش امروز صبح هنوز هم پر از حال بده و درد و گرفتگی عضلات!