بعد از یه روز کاری، حدود دو ساعت تو مطب انتظار کشیدم که نوبتم بشه. از مطب که اومدیم بیرون، تو مسیر خونه به سه تا داروخانه سر زدیم، هر کدومشون یک قلم از داروها رو نداشت! واقعا از همه چی دلزده بودم ولی اون درک نمیکرد. وقتی رسیدیم خونه، بهش گفتم با من دعوا کن، ولی اون به حرفم خندید و نفهمید من احتیاج دارم همه کم آوردنامو فریاد کنم و بریزم بیرون. بعدشم که تو بغلش گریه کردم مثل همیشه سعی کرد با مسخره بازی بخندوندم. نمیفهمه وقتی من گریه میکنم فقط میخوام گریه کنم، دیگه نمیخوام بخندم. ولش کردم رفتم رو تخت خوابیدم و گریه کردم. رفت تلویزیون رو روشن کرد اما ده دقیقه بعد اومد رو تخت کنارم خوابید، از پشت بغلم کرد و بازم مسخره بازی درآورد. وقتی دید فایده نداره اونم آروم گرفت کنارم خوابید، چند دقیقه بعد هم خسته شد و رفت.
خوشبختی یعنی این که، زمین خوردن اسطورههای کودکیت رو نبینی.
بیشتر از یک ماه پیش شروع کردم برای تعطیلات اخیر برنامهریزی کردم، که کجا برویم، چطور برویم، کی برویم، کی برگردیم، چه ببریم؟ چه بخوریم؟ حتی چه بپوشیم... ماشین را هم بردیم تعمیرگاه و سرویسش کردیم اما درست لحظه آخر، شب قبل از حرکتمان، لعنتی بازی درآورد. همه تعمیرگاهها بسته بود، سعی کردیم با تعویض یک قطعه راهش بیاندازیم اما صبح توی جاده، همان چند کیلومتر اول نشان داد که مرد سفر نیست. دست از پا درازتر سر خر را کج کردیم به طرف منزل.
همه روزهایم شبیه هم است، پر از کسالت و بیانگیزگی. فکر میکردم این سفر قرار است روحیهام را عوض کند، اما این شکست در برنامهریزی و این مسئلهی غیرقابل پیشبینی حسابی حالم را خراب کرده است. ضعف جسمی و بیماری لعنتی هم مزید بر علت شده. میخواهم حال خودم را خوب کنم اما نمیدانم چطور. هر وقت به حال و احوالم فکر میکنم، حس خیلی بدی پیدا میکنم.
توی تاریخ انقلابها اومده که انقلابیون بعد از پیروزی یه سری حرکات وحشیانه کردن، کشت و کشتارهای بی رحمانه، تخریبهای کورکورانه... و آدم وقتی مخاطب کتاب تاریخه، در حال درس گرفتن و درس دادنه، با خودش میگه: چه بد! چه عقب افتاده! نباید این طوری میشد. اما همین آدم، همین لحظه که زندگی بهش فشار آورده، دلش میخواد انقلاب بشه، بعد تو بهبهه شلوغی اول انقلاب، این آدم بره تو اولین اداره مخابرات (یا حتی امور مشترکین همراه اول) و بزنه هر چیزی رو که دستش میاد بشکنه و به آتیش بکشه.
سالها کینه و بغض دارم از همراه اول و خدمات گندی که هر وقت دلش بخواد (مثل سال88) قطعش میکنه و پول زیادی که میگیره و پیامکهای تبلیغاتی که نمیشه از شرش خلاص شد و رانت و انحصاری که پشت این همه فضاحته و اجباری که من به استفاده از این خدمات گند دارم.
به دل من بگویید تنگ باش و از این تنگی بمیر!
گاهی فکر میکنم زود ازدواج کردهام. شاید سن شناسنامهایم برای ازدواج مناسب-حتی دیر! به نظر برسد، اما متأسفانه علیرغم هوشی که بدان شهرهام، مسائل مهم زندگی را خیلی دیر آموختم. خودم را خیلی دیر شناختم و خیلی دیر دانستم که چه چیز میخواهم و چه چیز نمیخواهم. خیلی دیر زنانگی را یاد گرفتم و خیلی دیر مردان را درک کردم. از سوی دیگر از خودم ناراضی نیستم چون این دیرپزی در این مملکت فراگیر است؛ برخی تا آخر عمر هم نپخته باقی میمانند.
امروز میدانم که فردیت برایم از همه چیز مهمتر است. میدانم زندگیم در تجربهی تازهها معنا مییابد. میدانم میلی متکثر در من هست، که مرا از هر قابی بیرون میزند. نه اینکه قبلاً اینها را ندانسته باشم، اما امروز بیش از هر زمان دیگر این مسائل برایم شفاف شده است و از آن مهمتر، امروز از این حقیقت شرمسار نیستم. امروز آنقدر بزرگ شدهام که (برخلاف آموزههای تربیتیم) میدانم پذیرش جامعه، هدف نیست بلکه وسیلهای است برای بهبود زندگی و اگرچه با ترس و لرز، اما با اطمینان میگویم که برای آدمی مثل من، هزینه جامعهپذیری بیشتر از فایدهاش است. امروز میدانم که دنیا آنقدر بزرگ است که حتماً جامعهای هست که مرا همینگونه که هستم بپذیرد.
کشف امروز صبحم را مدیون آن کارگر چشم چرانی هستم که وقتی داشت سوار ون میشد، سرش را چرخاند و هر پنج زن داخل ماشین را دید زد و بعد برگشت و دوباره زنی که کنار دستش بود را نگاه کرد و تا آخر مسیر هر وقت فرصتی دست میداد به صورت زن خیره میشد. سوال عجیبی برایم پیش آمده بود: چهره این زن-که من پشت سرش بودم و نمیدیدمش، چطور میتوانست باشد؟ پس تصمیم گرفتم موقع پیاده شدن حتماً به صورت زن نگاه کنم. بعد با خودم فکر کردم نگاههای این مردک حتماً به اندازه کافی آزارش داده و نگاه من هم مزید خواهد شد. جرقه کشفم زده شد!
بارها پیش آمده که در خیابان با ظاهری خیلی معمولی در حال حرکتم، ناگهان متوجه میشوم چشمهای زیادی از هر طرف به من خیره شده و حرکاتم رو میپاید. همیشه با خودم فکر کردهام که چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده که توجه این همه آدم به من جلب شده است؟ امروز کشف کردم که احتمالاً این جریان با نگاه حریص یک مرد هیز (یا حتی نگاه کنجکاو یک زن بیکار) شروع میشود. بعد نفر دوم کنجکاو میشود که بفهمد نفر اول چه چیز را نگاه میکرده؟ و بعد نفر سوم و چهارم... و این موضوع اونقدر فیدبک مثبت میگیرد که ناگهان من به خودم میآیم و میبینم در انبوهی از نگاههای نگران محاصره شدهام!