کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

931030

من و فلانی هر دومان فکر میکردیم داریم به همه لطف میکنیم، و حالا که جدا شده‌ایم هر دومان، طرف مقابلمان را ناسپاس و بیشعور میدانیم. ظاهر رابطه‌مان دوستانه بود، اما من از اولش هم از برخوردهای او رنج میکشیدم. از نگاه سطحی او به مسائلی که از نظر من عمیقترین مسائل بشر بود. از گیر دادن او به ظواهر و کشفیات عمیقش! از روی همین ظواهر و یقین قطعی که به کشفیاتش داشت. حتی پس از اینکه فرضیه‌هایش نقض میشد باز هم مسئله رو به گونه‌ای مطرح می‌کرد که انگار مو به مو پیشگویی‌اش به حقیقت پیوسته. دیدن این همه یقین نخوت‌آلود بیمارگونه واقعاً زجرآور بود. 


اعتراف میکنم که خیلی چیزها از او یاد گرفتم اما این آموزش برای من مثل این بود که هر روز امحا و احشاء بدبوی صدها ماهی را بیرون بکشم به امید یافتن یک مروارید گرانبها. بارها از خودم پرسیدم واقعا ارزشش را دارد؟ جواب قطعی نداشتم و ندارم. به خاطر تربیت مزخرفم، رنج را فضیلت میدانستم و فکر میکردم با رنج به کمال خود نزدیک میشوم. شک ندارم فلانی هم از من رنجیده، شاید کمتر و یا شاید بیشتر. فلانی آدم عجیبی است، هیچ چیزش شبیه دیگران نیست؛ منطق خاص خودش را دارد. مثلا همین اسم فلانی که من برایش گذاشته‌م، از نظر خودم فقط نشانه‌ای است برای خطاب؛ چون نمی‌خواهم اسمش را ببرم می‌گویم فلانی. اما از او بعید نیست که این خطاب فلانی را برای خودش فحش بداند!!! برای همین پیچیدگی‌هایش، احتمال این وجود دارد که رنجش او از من بسیار عمیقتر از رنجش من از او بوده باشد. هر چند من تا جایی که توانسته‌م سعی کرده ام برایش آزاردهنده نباشم، اما وجود من از نظر او کج و معوجی زیاد داشت و انسانی وسواسی چون او، از دیدن هرگونه اعوجاج رنج می‌کشد. 


فلانی برعکس من، از رنج دادن هیچ کس ابا نداشت، مخصوصاً من؛ این را همان لطف مذکور می‌دانست و به زور در حلقم می‌تپاندش، بی اهمیت به چهره بنفش شده و در حال خفگی آدمی که زیر دستش دست و پا می‌زند. می‌دانی شاید کسانی باشند که بتوانند تا آخر عمر زیر یوغ الطاف اجباری بمانند، اما من از آنها نیستم. خیلی حرفها دارم که به فلانی بگویم، اما گمان نمیکنم هرگز بتوانم به زبان بیاورم. آخرین مرواریدی که در این رابطه یافتم این بود: آدم نباید هیچ وقت به زور به دیگران لطف کند. 

هیچ امیدی به آینده ندارم

مسلمانان غیور! دیروز ریختن تو خیابون و اعتراض کردن به کاریکاتور پیامبر. یه سوالی رو یادم نیست تو کدوم برنامه از کدوم شبکه ماهواره شنیدم، با این مضمون: چرا اون زمانی که به اسم اسلام کشت و کشتار میشه، غیرت مسلمونا به جوش نمیاد و نمیریزن تو خیابون؟ و من دارم همچنان به پاسخ این سوال فکر میکنم و متأسفانه جوابهایی که به ذهنم میرسه اصلا رضایتبخش نیست. 


این روزها مشتری روزنامه قانون هستم، بیشتر به خاطر همون چهار صفحه طنز و کاریکاتورش. در کنارش مطالب جدی رو هم  میخونم و هی تأسف میخورم و هی تأسف میخورم و هی تأسف میخورم. به یاد حرف مشاور میافتم که گفت باید از این چیزا دور باشم و با خودم فکر میکنم که من چقدر بی جنبه هستم؟ و این سگ سیاه افسردگی تا کی میخواد رو من برینه؟‌

درد... درد... درد...

نزدیکه دو ساله که درد  نمیذاره راحت بخوابم و راحت بیدار بشم. از مهره های گودی کمر شروع شد، رسید به اتصال لگن و ران راست و حالا که کلا سمت راست بدنم از بالا تا پایین همیشه گرفته و دردناکه. گاهی درد اونقدر شدید میشه که تمام شب رو باید بنشینم. دردهایی که انگار کاملاً ریشه عصبی داره و تنها چیزی که ساکتش میکنه آرامشه؛ آرامش درونی، نه این سکون و سکوتی که من دارم. 


دیشب هم شب بدی بود. امروز صبح هم صبح خوبی نبود. نمیدونم اگه موسیقی نبود، اگه هنوز من تو کف واکمن باطری قلمی خور فرشته بودم، چطور میشد امروز صبح رو تحمل کرد؟ تو راه شرکت داشتم به این فکر میکردم که دارم قدم به قدم راه فلانی رو میگیرم و میرم جلو. شبها ماسک خنده و شادی میزنم و صبحها ماسک جدیت و کار؛ و من هیچکدوم از این ماسکها نیستم. ازت متنفرم فلانی!!!! متنفرم که من رو مثل خودت کردی. هر چند من خودم خواستم اون چیزهایی رو داشته باشم که تو داری، پس ناچار بودم که مثل تو بشم. الان مثل تو شدم و اون چیزها رو دارم، اما مثل همیشه ناراضیم. ازت متنفرم خودم!

:/

هنوز نفهمیدم بعضی ها چه جوری اینقدر خوب روزانه مینویسن. همیشه وقتی میخوام از وقایع روزم بنویسم حس میکنم اتفاق خاصی وجود نداشته که در موردش بنویسم؛ وقتی هم که اتفاقات خاص میافته من حس نوشتن ندارم. 


پ.ن. 

یه چیز دیگه که نمیفهمم اینه که چرا بعضی ها وبلاگشون اینقدر براشون مقدسه،‌ یه پست رو هزار بار ویرایش میکنن، یا برای به روز نکردن وبلاگشون بهانه میارن که وای خیلی کار سختیه... یعنی وبلاگ از نظرشون یه اثر فاخره؟ یا چی؟ مثلا فکر میکنن من کسخلم که هر چی به ذهنم میرسه میام سریع مینویسم؟ یا فکر میکنن وبلاگ من خیلی سخیفه؟ اصلا امثال من و وبلاگم به تخمشون نیست؟ خیلی دلم میخواد یه بار چشم تو چشم بشم باهاشون،‌ بگم آره بابا، تو خوبی!

امنیت ندارم، مجبورم سانسور کنم.

یه کاری هم که جدیداً یاد گرفته ام اینه که درددلهای روزانه م رو مینویسم، اما چون نمیخوام مخاطبای وبلاگم (که معلوم نیست اصلا وجود دارن یا نه) بدوننش، یادداشت رو چرکنویس میکنم که شاید بعدها انتشارش بدم. 

حرفهایی که قرار نیست به کسی بگم.

میگه دوستم داره، و من نمیگم که باور نمیکنم. نمیگم که از نظر من تو نمیدونی دوست داشتن چیه. نمیگم از این میترسم که یه روز بفهمی دوست داشتن چیه و بری کسی غیر از من رو دوست بداری. نمیگم تو اونی رو دوست داری که مخاطب یادداشتهای عاشقانه سال 86 تو بود،‌ یادداشتهایی که هنوز نگهشون داشتی و هر روز با خودت این ور و اون ور میبری. لبخند میزنم و صورتمو لای سینه و بازوش قایم میکنم، فرصت میدم به اشکم که برگرده به نهانخانه قلبم. توی این ذهنم این ترانه خونده میشه. 



صبح زود از تخت پایین میام و میرم یه گوشه خودمو با داستان خوندن سرگرم میکنم. داستان از خیانت مردهای متأهل میگه. با بغض و بدبینی برمیگردم تو تخت. با یه شورت،‌ جنینی روی تخت خوابیده. کنارش میخوابم و نگاهش میکنم و از خودم میپرسم این بیچاره باید چیکار کنه که باورش کنی و به آینده‌ت بدگمان نباشی؟ تو هم قبل از این عاشق کسای دیگه بودی،‌ براشون عاشقانه مینوشتی، اما الان حسی بهشون نداری. نگه داشتن اون نوشته ها چیزی رو ثابت نمیکنه. اونا یه یادگار قدیمی مسخره است که دلش نمیاد دور بریزه. تو یه دوره‌ای فکر میکرده عاشق اون دختره، به احتمال 99% الان دیگه اون آدم تو نظرش هیچی نیست. میدونی چیه؟ تو بیماری! افسردگی داری. این افکار وسواسی نمیذاره از زندگیت لذت ببری. حالا که همه چی خوبه، تو الکی دنبال بدبختی میگردی برای خودت. باز میگم میدونی چیه؟ شاخصهای ارزیابی همسر دو دسته است، یه دسته شاخصهای عامه، یه دسته شاخصهای خاص،‌ یعنی خاص خود آدم. شوهر من شاخصهای عامش بالاست، اما شاخصهای خاصش پایینه. من شیفته آدمهایی هستم که چیزی رو میدونن که بقیه نمیدونن، و اون مثل بقیه است



اون دائماً بهم میگه من با بقیه زنها فرق دارم، اما من فکر میکنم الکی میگه. آره من با بقیه فرق دارم، اما چه فرقی؟ من فرقهایی دارم که فکر نمیکنم اون متوجهش باشه. شایدم باشه... نمیدونم چطور ممکنه تو یک نگاه، فرق من رو با بقیه آدمها فهمیده باشه؟ 

واسه دعا هم التماس کنم؟!

خیرترین دعا برای بعضی ها اینه: خدا دغدغه‌تون رو بزرگتر کنه. 

تو قاموس ما اینجوریه

این نیز بگذرد = پیش به سوی مرحله تخمی بعدی

فکر کنم بخاطر صدای تلویزیون بود

سرمو بردم زیر لحاف. خوابم میومد ولی خوابم نمیبرد. با خودم گفتم چته؟ فکر و خیالی داری؟ نه! مشکل داری؟ دعوایی داری با نزدیکات؟ نه! از فلانی کینه داری؟ نه! از بهمانی میترسی؟ استرس برخورد باهاشو داری؟ نه! خب پس بگیر بخواب دیگه. 


پ.ن. بارها به این فکر کرده‌م که چطور تونستم این همه وقت فلانی رو تحمل کنم؟ امروز از این وبلاگ یک اصطلاح جدید یاد گرفتم: فاحشه توجه. دیدم که این اصطلاح چقدر برازنده فلانیه. همیشه به این افتخار میکنه که هر جا که هست میشه محور جمع و بقیه بهش توجه میکنن. به خاطر این کار هم حاضره هر کاری بکنه، کارهایی که واقعا دون شأنشه. هر وقت که به این مسئله افتخار میکرد، میخواستم توی روش عوق بزنم و بگم این کارهات حال به هم زنه اما به جاش پنج سال تحملش کردم.

دستور پخت نرگسی

شاید شما هم فقط اسم نرگسی رو به عنوان غذا شنیده باشید. شوهر من که تا دیشب نخورده بود. 


مواد لازم برای دو نفر:

اسفناج هفتصد گرم (یا نصف دسته)

تخم مرغ 4 عدد

سیر یک حبه یا پودر سیر (در صورت تمایل)

نمک و فلفل و زردچوبه


تخم مرغها رو تو یک کاسه میشکنیم و هم میزنیم و نمک و فلفل رو اضافه میکنیم.


پیاز ساطوری شده رو توی روغن کمی تفت میدیم تا نرم بشه، اما نباید زیاد سرخ بشه. مقدار خیلی کمی زردچوبه اضافه میکنیم و صبر میکنیم تا بوی خام زردچوبه از بین بره. بعد اسفناج خرد شده رو اضافه میکنیم. اسفناج نباید زیاد خرد بشه، چون هم خاصیتش رو از  دست میده و هم له میشه و شکل خوبی نخواهد داشت. ممکنه اول مقدار اسفناج زیاد به نظر بیاد اما بعد از پخت حجمش کم میشه. اسفناج رو تا اندازه‌ای سرخ میکنیم که برگهاش روغن رو بخودشون بکشن و براق بشن. اگر اسفناج زیاد سرخ بشه، رنگش تیره و مزه‌ش تلخ میشه. بعد از سرخ شدن اسفناج تخم مرغها (و اگر دوست دارید سیر رنده شده) رو بهش اضافه میکنیم و سریع هم میزنیم تا کاملاً مخلوط بشه. بعد در تابه رو میذاریم تا مواد خودشون رو بگیرن. بعد از چند دقیقه در تابه رو برمیداریم و اگه موادمون کاملا شکل گرفته و شبیه کوکو شده بود، مثل کوکو برش میگردونیم تا روی دیگرش هم سرخ بشه.


نرگسی حاضره،‌ نوش جان.




پ.ن. بعدش به ذهنم رسید یه عکس هم بذارم از این غذا، فقط دو لقمه مونده بود تهش عکس در ادامه مطلبه.