کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بیا بریم کوه...

من باید چه حسی داشته باشم وقتی در بیست و هشت سالگی یه پسر بیست و سه ساله میخواد مخمو بزنه و خیلی جدی فکر میکنه که واسه دست به سر کردنش در مورد سنم دروغ میگم؟

مطلبی که هر کسی درک نمیکند

جداً که من انسان بزرگوار و نازنینی هستم که بیشتر آدمها متوجه ارزشهام نشدن!

چرا به نظر میرسد بیست و هشت ساله ها حالشان بد است؟

تا به حال جانور یا حشره ای را دیده‌ای که در یک اتاق گرفتار شود و دنبال راه فرار بگردد؟ این بدبخت‌ها که نمیدانند شیشه چیست، از پشت آن منظره بیرون را که میبینند و فکر میکنند میتوانند مستقیم بروند و وارد فضای باز شوند؛ پس همین جور راست با سر میروند توی شیشه. بسته به هوششان بعد از چند بار برخورد با شیشه، میفهمند چیزی هست که مانع رسیدنشان به مقصود است، شاید نفهمند چه چیز، ولی میفهمند که هست. اگر یک خرمگس خنگ باشد تا آخر عمرش پشت آن پنجره وزوز میکند اما اگر یک گربه‌ی گرفتار باشد بعد از دو سه بار تصادف با شیشه، توی اتاق سرگردان میشود و دنبال یک راه دیگر می‌گردد، و از دستپاچگی همه چیز را بهم میریزد.

ویولون‌زن انگار  دستشو میکشه رو حجم خاطره ی معشوق، به پلک بسته ش نگاه میکنه و میپرسه یادته؟ اون روزا رو یادت میاد؟ همین طور که آه میکشه روشو میکنه به پنجره ای که مدتهاست خورشید پشتش غروب کرده...


ویولن که ناله میکنه، انگار به جای من ناله میکنه، گریه م بند میاد. منتظرم که نوبت سنتوربرسه،به نوازش سنتور اون تصنیف محزون رو میشنوم بی اون که کسی بخوندش.

پسری که پنج سال از من کوچکتر بود

برای اولین قرار عاشقانه، مرا به کافه‌ای در خیابون وزرا برد؛ جای دنجی طبقه دوم یک ساختمان قدیمی بود. از کافه که بیرون  آمدیم مثل دو ناشی احمق در حال پایین آمدن از پله لبهای هم رو بوسیدیم. ناگفته نماند که ناشیگری از او بود و من فقط دلم نمی‌خواست توی ذوقش بزنم. توی پاگرد بعدی بهم حمله کرد و چسباندم به دیوار و شروع کرد به بوسیدن لبهام -با جسارتی که فقط یک پسر زیر بیست و پنج سال می‌تواند در راهروی یک ساختمان غریبه داشته باشد. من که عاشق این حرکاتم، با حرارت لبهایش را میبوسیدم و از ناشی‌بازی‌هایش هم لذت می‌بردم. یک دفعه متوجه شدم دو نفر دارند از پله ها پایین می‌آیند. با اشاره من سریع خودمان را جمع و جور کردیم و به سرعت صحنه جرم را ترک کردیم و هرگز به آن برنگشتیم. 


البته بعدش فهمیدم که او اصلاً متوجه حضور دو نفر غریبه نشده بود، حتی بعد از تمام شدن بوسه!!!

یک روز در حمام گرم

بی اراده ترین بوسه و نوازش را نثار خراشهایی کردم که در مستی هماغوشی از چنگم دررفته بود.

و خداوند تخم را آفرید،‌ اما آن را از زنان دریغ کرد و از خود نپرسید که این بندگان من وضع اسفناکشان را به چه حواله کنند؟

حورٌ بلا عین

بهشت جایی است که چاق یا لاغر بودنت مهم نیست، حتی درشتی چشمانت.

یکی از آن 180 درجه ای ها

باهوش مغرور سال 88 که از شنیدن خطاب «نمیفهمی» از دهان معشوق آشفته می‌شد، این روزها به راحتی در انظار عمومی خود را خنگ خطاب میکند. 


عجب که سایه ام را در آغوش گرفته ام!!!!

کدام یک خوشبخت تریم؟

آقای بیگ-یکی از کارگران خدمات شرکت، ساعت دوازده شب میخوابد، ساعت چهار صبح از خواب برمیخیزد و از یکی از شهرکهای اقماری تهران با هزار زحمت خودش را به شهرک غرب تهران میرساند. حقوق آقای بیگ با احتساب اضافه کاری‌های آنچنانی به یک میلیون تومان نمیرسد که حدود 200هزار تومان آن را صرف هزینه رفت و آمد می‌کند. آقای بیگ قبلاً مسئول خرید شرکت دیگری بوده است اما الان زمین را طی میزند و سرویسهای بهداشتی را نظافت میکند.


من ساعت ده شب میخوابم و ساعت 5:30 بیدار میشوم تا ساعت هفت صبح پشت میزم باشم و تا ساعت 5 بعد از ظهر کار کنم. حقوق ماهیانه من حدود 1.5میلیون تومان است و ماهیانه حدود 50هزار تومان خرج رفت و آمدم میشود. من قبلاً کارشناس شرکت دیگری بوده‌ام اما حالا مسئول دفتر یک پیرمرد غرغروی متکبر سختگیر هستم که اگر قبل از زنگ سوم جواب تلفنش را ندهم به مدت حداقل سی ثانیه توبیخم می‌کند. ضمناً مسئولین دفتر بالا دست دفتر ما شدیداً ایرادگیر و کج‌فهم هستند و من موظفم به هر طریق ممکن آنها را هم راضی نگه دارم.