کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

نواختن ویولن شبیه رقص دو نفره است. مثل هم رقصی سبک سر روی شانه آدم می‌گذارد و هر کجا بروی می‌آید و هر سازی که بزنی می‌رقصد.

تراژدی خر است، حتی از نوع شاهکارش.

اگر من فیلمساز میشدم، یه چیزی میشدم تو مایه های قدرت الله صلح میرزایی 



پ.ن. دوستی گفت اسکادران عشق، گفتم حتی شاخه گلی برای عروس

920728

هوای خنک استغنایم آرزوست.

عاشقانه ای برای پیمان

چشمهایم را می‌بندم و سعی می‌کنم عکسش را به خاطر بیاورم: نیم تنه‌ی پسر جوانی با اندام و صورت کشیده در پیراهن مردانه آبی -چند تایی هم جوش روی گونه‌هایش می‌بینم -دقیقاً سه تا. نمی‌دانم چرا از اول که این عکس را دیدم حس ‌کردم باید اسمش مجید باشد -مجید بیشتر به چهره‌ش می‌خورد تا پیمان. شانه‌های پهنی دارد، اما لاغر  است. به هر روی شانه پهنش خوب است، بغلش بیشتر می‌چسبد. توی این عکس جدی است، شاید بشود گفت پوکر فیس. لبهایش حس خاصی را منتقل نمی‌کند اما نگاهش عمیق است، انگار پشت چشمهایش یک تونل دارد که یک عالمه فکرهای نامرئی در آن غوطه‌ور است.

عکس‌های بعدی‌اش لبخند دارد، کنار خواهر و برادرش در برف. فکر کنم هنوز آن عکس‌ها را نگه داشته ام. یادم است که خواهرش در آن عکس موهای صاف و بلندی دارد، از همان‌ها که بیشتر مردها دوست دارند. نزدیک خواهرش ایستاده، یک جورهایی انگار مترصد بغل کردنش است. حالت ایستادن برادرانه‌اش، این حس را به من القاء‌ می‌کند که مرد مهربانی است. شاید هم حرف‌ها و تعریف‌هایی که از رابطه‌اش با خانواده کرده، این حس را به وجود آورده باشد. شاید هم من دوست دارم این طور تصورش کنم. دوست دارم مهربان تصورش کنم، صبور و با اراده، ماجراجو و حمایتگر، و شاید مقداری خودسر.

یک جوری درباره‌ی من حرف می‌زند انگار سالهاست دوستم بوده است. تعجبی ندارد، وبلاگی را تعقیب می‌کند که هر چه داشته و نداشته ام ریخته ام تویش. گاهی می‌ترسم از دوستی با چنین آدمی، احساس می‌کنم او خیلی چیزها می‌داند، ممکن است چیزهایی را به خاطر بیاورد که خودم یادم نباشد. اگر بخواهد می‌تواند از آن همه دانسته‌ها بر علیه خودم استفاده کند. از این فکر لحظه‌‌ای بدجور وحشت می‌کنم، مثل جاسوسی که توی گوشی تلفنش میکروفن پیدا کرده باشد. باز به خودم دلداری می‌دهم که آخر چه دلیلی دارد که او چنین کاری کند؟ خودم به خودم جواب می‌دهم: شاید مریض باشد، شاید حق السکوت بخواهد، شاید... پوزخندی می‌زنم به این همه محافظه‌کاری.

ذهنم را می‌کاوم. یک روزهایی رابطه نسبتاً گرمی داشتیم،‌ شبیه آن رابطه‌هایی که می‌رود به سمت دوست داشتن و قول و قرار گذاشتن. من ولی قطعش کردم، تقریبا یک طرفه تصمیم گرفتم و از او خواهش کردم که موافقت کند و او بدون چانه‌زنی پذیرفت. وقتی کسی بدون چانه زدن چیزی را می‌پذیرد این ظن ایجاد می‌شود که شاید خودش هم خواهان آن چیز بوده است ولی معذوریتی در بیان داشته. حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟

جذابیت این آدم برای من در توجهی بود که به شخصیتم نشان می‌داد. آدمی که زندگی من را از لابه‌لای نوشته‌هایم دنبال می‌کرد و حالا می‌خواست با واقعیت خالق این مجاز روبه‌رو شود. در اولین مکالمه‌ها، من درونگرایی که همه نوشته‌هایم را از همه اطرافیانم پنهان می‌کردم، به او که همه پرده‌دری‌هایم را خوانده، احساس نزدیکی آمیخته با شرم و شوق داشتم، مثل نوعروسی عریان در حجله.

در گرماگرم رابطه‌ای که گذشت، بارها خودم را با او تصور کردم، زیر همان برف،‌ توی حیاط خانه شان. از تصور شنیدن حرفهای عاشقانه‌، با لهجه ترکی خنده‌ام می‌گرفت. همیشه  او را مهربان و حمایتگر تصور می‌کردم، مردی که آرام دانه های برف را از روی موهایم می‌تکاند، نه از آن مردهایی که گلوله برفی را توی صورت آدم له می‌کنند. تصور کودکانه‌ای دارم از مرد زندگیم که آن را به تمام پسرهای زندگی‌ام تسری داده‌ام! به تمام پسرهایی که به میزان کافی دوستم نداشته‌اند.

920717

سالهای بالقوه زیبای جوانی‌ام را قوز کرده‌ام پشت این دنیای مجازی و صدایم درنمی‌آید تا به گوش کر آدم‌های حقیقی اطرافم نعره بزنم. پستانکی فرو کرده ام به حلق کودک درون، طفلکی می‌مکد و نمی‌گرید، و شاید آنقدر گرسنگی بکشد تا بمیرد. 

صدا و سیما و سینماست که داریم؟

چقدر این فیلمای فارسی خوب بودن، مثلا همسفر... دختره گه بالا میاره فرار میکنه ، آخرش میافته دست یه شیر پاک خورده و الخ... فیلمهای الان رو ببین، یه زن نجیب و فداکار یه شوهر خائن عوضی گیرش میاد، کل فیلم زجرکشیدن زنه است، آخرش هم هیچی به هیچی، شوهره بخشیده میشه و الخ... تفففففففففف

آدمی ست دیگر، یک وقتهایی زورکی خودش را عاشق کسی میکند

آنچه این روزها در بساط الهه عشق است، تنها به یأس و دلتنگی منجر می‌شود. خوش به حال جانوری که سربلند نیاز جسمی‌اش را برمی‌آورد و بیهوده بر آن نام عشق و دوست داشتن نمی‌گذارد.

دامن بلند مادر را تا روی سینه بالا کشید... چادر نماز را روی صورتش انداخت.... عروس شده بود.

اگر خاک نبود، گندم جوانه نمیزد... گندم مقدس است، برکت خداست، اما خاک را همه از دامن میتکانند....