کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

درباره باز تعریف معارف

این تجربه شخصی من است و شاید بهتر باشد برای خودم نگه‌ش دارم؛


 اما به دلایلی اینجا مطرحش میکنم. 


زمانی خودم را مذهبی می‌دانستم، پس شاید الان حق داشته باشم در مورد مذهبی ها اظهار نظر کنم.


موضوع این است که آدمیزاد برای هر چیز و هر کس که تقدس قائل شود، تحمل انتقاد به آن را نخواهد داشت. 


به عبارتی هر حرف خلاف اعتقادش (و یا حتی شاید میلش) را توهین تلقی میکند. 


فرقی نمیکند این چیز مقدس مجسمه بوداست، یا یک گاو سفید یا یک دیوار یا یک پرچم سیاه یا هر چیز.... 


مرز بین انتقاد و توهین خیلی باریک است. گاهی انتقادها آمیخته به توهین میشوند -یا بقولی توهین امیز میشوند. 


اگر آن پرده تقدس جلوی چشم آدم را گرفته باشد، انتقاد را توهین صرف میگیرد و دقت نمیکند که این مطلب اشاره به یک ضعف در مجموعه باورهای اوست.


این می‌شود که سالها در جهل مرکب می‌ماند و فکر می‌کند این پافشاری بر عقیده نامش ایمان است.


باز هم می‌گویم که این نظر شخصی من است.

آدمی است دیگر، عاشق کیف و کفشی میشود که از نصف حقوق آخر برجش گرانتر است، بعد به خودش میگوید: من زن دلال میشم، خوبم میشم!

مامان با حوصله ای داشتم که توی پلوپز کیک میپخت!!!!!!!!

شیرکاکائو هم واسه خودش شاه نوشیدنی بود تو بچگی ما...

بعد به ما میگفتن واسه خوراکی زنگ تفریح موز نیارید، بعضی ها وسع مالیشون نمیرسه، دلشون میخواد...

قد قامت الهوی

دائم در شکهای خودم دور میخوردم... دور... دور.... دور... 

و ایمانم یک گوشه سجاده اش را پهن کرده بود و نگراناین بود که مبادا وضوش باطل شود...

خیلی تلخ است که بعد از یک عمر، باور کنی که باورت مطلقاً درست نبوده است.

دیروز لیلا گفت می‌خواهد لیستی از ترس‌های زندگی‌اش درست کند. ترس‌هایی که نام برد به نظرم مسخره بود. گفتم من فقط از تنها ماندن میترسم، منظورم تنهایی فیزیکی نیست.... «از اینکه دوست داشته نشی» لیلا این طور جمله‌ام را کامل کرد. درست می‌گفت، من از دوست نداشته شدن می‌ترسم. همه تقلاهایم برای داشتن رابطه ناشی از همین ترس  است. همه‌اش دنبال کسی هستم که مرا دوست داشته باشد.

با لیلا دنبال ریشه‌های ترس‌های خودمان و اطرافیانمان گشتیم. همان ترس‌ از اتفاق‌های نیافتاده‌ای که نمی‌گذارد از حال لذت ببریم -لحظه را کوفتمان می‌کند. نتیجه عجیبی که گرفتیم این بود که ما از اتفاقاتی که قبلاً تجربه کرده‌‌ایم نمی‌ترسیم. مثلاً من از اینکه جیبم خالی باشد، نمی‌ترسم. زمانی که کرایه اتوبوس تهران-قزوین 600 تومان بود، من با 2000 تومان در کیفم راهی دانشگاه می‌شدم. 1200 تومان کرایه رفت و برگشتم می‌شد، 400 تومان پول ساندویچ ناهارم؛ اینها خرجهای حتمی بودند ولی من هیچ وقت نگران نبودم که با 400 تومان پول باقی‌مانده، در راه دربمانم -هیچ وقت  هم درنماندم. برعکس من، جیب لیلا هیچ وقت تا این حد خالی نبوده و با این حال ترس اصلی او از بی‌پول ماندن است!

چون ته‌تغاری خانه بودم، همیشه دوست داشته شده ام. همیشه مورد توجه بوده ام. اما همان موقع‌ها که مدرسه می‌رفتم، هر شکست کوچکی (مثل اخم معلم، یا کم شدن نمره) مرا خرد می‌کرد. ساعت‌ها بابت چیزهایی گریه می‌کردم که برای هم‌سن و سالهایم هم اهمیت نداشت. شاید در ناخودآگاهم فکر می‌کردم این همه دوست داشتن که نثار من می‌شود به خاطر  این است که تافته جدابافته‌ای هستم. این بود که هر اتفاقی که این تصور من* را به هم می‌ریخت برای من شکست بزرگی محسوب می‌شد. معنی هر انتقادی برای من این بود که تو دیگر تافته جدا بافته نیستی -دوست داشتنی نیستی. و این طور بود که خودم دوست داشتن دیگران را مقید به شرایط می‌کردم. عمیق‌ترین قسمت فاجعه آنجاست که این شرایط برای خودم از همه سخت‌گیرانه‌تر بود.


self concept*

غمگینی حاد

کاش میشد آدم دو تکه میشد، بعد یک تکه اش میشد مهربان و تکه دیگرش میشد گرگرو. بعد تکه مهربان آدم، تکه گرگروی آدم را بغل میکرد و دلداری میداد.

احساس بدبختی میکنم وقتی نمیتوانم وارد سایت اجتماعی محبوبم شوم. احساس بدبختی میکنم وقتی تنها جایی که میتوانستم آزادنه حرف بزنم از من گرفته میشود. احساس بدبختی میکنم که دیگر حتی برای یک لحظه روی صفحه مانیتور هم نمیتوانم خودم باشم. خود منی که نمیدانم چیست اما همه‌اش در تلاش پنهان کردن یا در تقلای بروز دادنش هستم -یک چیزی که در آن اعماق وجود من سرکوب شده و حالا به نحوی افراطی دنبال بروز است.

شانزده-هفده سالم که بود علائم وسواس در من ظهور کرد. برای خواهر و برادر بزرگم هم همین طور بود، چند سالی بعد از بلوغ و با شروع فشارهای تازه در زندگی، این سرطان روانی علائمش را به رخ کشید. از خانواده فقط توبیخ و تنبیه و تهدید بود که حواله‌ام میشد-درست مثل خواهر و برادر بزرگم. من ولی خوش شانستر بودم. من تلخی زندگی یک زن وسواسی را دیده بودم. دیده بودم که حمام طولانی خواهرم، چگونه حربه‌ای شده برای اعتراض‌ها و بداخلاقی‌های شوهرش. خواهرزاده ام را دیده بودم که مثل موش آب کشیده،‌ گوشه دستشویی می‌ایستاد تا دست شستن‌های طولانی خواهرم تمام شود. من نمیخواستم وسواسی شوم. شروع کردم به مطالعه و تحقیق در این باره. گشتم و گشتم و گشتم تا بالاخره چند راه کلیدی برای غلبه بر این درد لاعلاج پیدا کردم.

احساس میکنم حس تنهایی‌ام هم چیزی مثل همان وسواس است. اصلاً شاید خودش یک جور وسواس باشد. باید یک جوری این معضل را جمع کنم. باید یک راهی پیدا کنم برای غلبه بر این حس تنهایی. من در حقیقت تنها نیستم، دوستان خوبی دارم؛ خانواده‌ام هم بد نیست، مطمئنم که در شرایط سخت تنهایم نمی‌گذارند-گو اینکه زیاد بلد نیستند مدیریت بحران کنند. اما این حس تنهایی لعنتی وجود دارد، شبها که سر روی بالش می‌گذارم با خودم می‌گویم ای کاش کسی بود که به من -فقط و مخصوصاً به من- شب‌بخیر می‌گفت. ای کاش کسی بود که قبل از خواب مرا می‌بوسید، سفارش می‌کرد صبح کاری برایش بکنم، یا از من می‌پرسید قرصت را خورده‌ای؟ یا من از او می‌پرسیدم فردا چه ساعتی بیدارت کنم؟ اینها آرزوهای کوچک و خنده‌داری است که هر شب بغض‌آلودم می‌کند. باید راهی برای حذف و کمرنگ کردن این آرزوها پیدا کنم و اگر نه این بغض هرشب، مرا ضعیف و ضعیفتر می‌کند.

پی نوشتی از کفر

یهو خوف ورم داشت نکنه خدا قهرش بگیره الان منو بوزینه کنه.... خداجونم، من نظر شخصیمو گفتم، تاریخ ثابت کرده که از نظر تو هم حق اظهار عقیده محترمه... نیست؟ هست؟ یا چی؟