کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

شب عید مامانم گفت: دو تا کفش خریدم برای خودم گفتم: مبارکه بیار ببینمش. گفت نشونتون نمیدم، میخوام همتون رو سوپوری کنم.... (منظورش سورپرایز بود البته)

حکایت دخترها و عادات ماهانه، حکایت کوهان شتر تو باغ وحشه

من عاشخ این دخترایی هستم که تو جامعه های مجازی، کنار اسمشون خانم، بانو، خاتون، لیدی، میس، میسیز و.... میذارن.

راضیم از خودم

چند وقته سعی میکنم خودم رو راضی وخوشحال کنم، کمتر نگران بالا رفتن سنم میشم، سه پیچ نمیشم به نداشته هام.

چند وقته دوباره کتاب کاغذی میگیرم دستم، تو کوچه با گنجشک و یاکریم و گربه و گل و دیوار و درخت و ... حرف میزنم.

چند وقته که دوباره با چشم و ابرو و لب و لوچه حرف میزنم، علیرغم اینکه بابام به شدت بدش میاد.

ناخودآگاهم از صادق شاکیه، که چرا هیچ وقت واسه ش نامه عاشقانه ننوشته....

ناخودآگاهم از صادق شاکیه، چون اهل عکس گرفتن نیست، خاصه اینکه کسی بخواد ازشون عکس دو نفره بگیره....

ناخودآگاهم از صادق شاکیه.... همینجوری....

محمدرضا (خواهرزاده هشت ساله م) با برادرم فوتبال (پلی استیشن) باز میکردن. داداشام چهار تا گل ازش خورده بود و بازی رو به اتمام بود. یه دفعه محمدرضا گفت: دایی غصه نخور، به قول شخصیت یکی از فیلما ناامیدی یه جور امید است.

من محجبم، چرا؟

من کتاب مسئله حجاب رو خوندم، وقتی نوجوان بودم. بخشی از کلامش خطاب به زن این بود که تو خیلی ارزشمندی به شرطی که تو دست و پا نیافتی، پس اگه میخوای خواسته بشی، خودتو بپوشون. خب اون موقع ما خیلی هم خوشمون اومد، کدوم خری از خواسته شدن بدش میاد؟

الان تو این سن دارم به این فکر میکنم چی رو بخواد؟ اون چیزی که مخفیه و نمیبینه؟ یعنی جسمم؟ خب این الان خیلی جالبه از نظر ایشون؟

میخوام صد سال سیاه نخوان!

به یه چیزی اعتقاد دارم، اونم اینه که تو اجتماع، چه زن و چه مرد، اگه ساده و پیراسته باشن، خیلی بهتر از اینه که زلم زینبو باشن و جلب توجه کنن... خو چه کاریه آدم تو زندگی روزمره ش خودشو درگیر کششهای جنسی کنه؟ برای همین بدم میاد از اونایی که وقتی میرن سر کاریا دانشگاه، سه ساعت جلوی میز توالت وایمیاستند.

تو همون کتاب مسئله حجاب یه حرف خوبی هم زده شده، اونم اینه که زن اگه خودشو بپوشونه، یه پیامی برای مخاطبش داره، و اون اینه که منو بدون جاذبه جنسیم بخواه

روزها چقدر شبیه همند، همه آخر پاییزها، همه جوجه های شاهنامه، همه وعده های فراموش شده سر خرمن....

سختی فهم ساده ترین ها

نه برای ابر

نه برای باد

و نه طوفان و زلزله و آتش فشان

لطافت یک شکوفه اهمیتی ندارد.