کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

وقت رفتنه، باید برم ولی کجا؟ تازه اینجا داره خالی میشه... حوصله آدما رو ندارم.

تو این سفرم به مشهد، دائم یاد اولین سفرم میافتادم...

زوج جهان سومی.1

یاد اولین خواستگارم افتادم. جلسه ختم انعام منزل مادرشوهر خواهر وسطیم بود. اول راهنمایی بودم ولی استخون ترکونده و سرزبون دار. تو اون سن آدم علاقه خاصی به جلب توجه داره و انگار این انرژی به همه منتقل میشه که زوم کنن روی آدم. چند آیه از انعام رو خوندم و احسنت و به به چه چه خانم جلسه ای درآوردم. اصلا حضور یه دختر جوون وسط اون همه پیرپاتال تشویق داشت، چه برسه به چادری بودن و قرآن خوندنش، اونم روون و بی غلط . بعد از اون یه خانومی که با دو نفر فاصله ازم نشسته بود، با لبخند مادر خواستگارانه تا آخر مجلس منو پایید. از بچگی تو این چیزا تیز بودم، چون واسه خواهرم هم خواستگار زیاد پیدا میشد. خانمه ترک بود و فارسی رو با لهجه حرف میزد. (اصولاً قیافه ترک پسندی دارم، بیشتر خواستگارام ترک بودن!) بعد از ختم انعام، بلند شد رفت سراغ صاحبخانه (مادرشوهر خواهرم) که آمار منو دربیاره و خوشبختانه یا متاسفانه تیرش به سنگ خورد. پسرش هم سنی نداشت، دانشجو بود، ولی من واقعا بچه بودم، یازده ساله!!!  خدا میدونه چقدر ذوق مرگ شده بودم که به جمع دختران قابل به شوهر پیوسته ام!!!!


دیگه همه چیز مزه شو از دست داده...