کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

جهت ثبت در تاریخ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلارام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کی گفته دختر باید موهاش بلند باشه؟ هان؟ هان؟هان؟ میخوام برم موهامو اینقدری کوتاه کنم!خیلی هم قشنگه، خیلی هم خوبه، خیلی هم راحته....




گرمه! آدم عرق میکنه، موهاش چرب میشه، حموم که میری دیر خشک میشه، همه اش مصیبته... فقط یه نوک انگشت جرأت داشتم میرفتم همه اش رو میزدم!!!!

اصلندش میخوام برم موهامو با ماشین چهار بزنم!!!!!!!موی خودمه ، اختیارشو دارم!!!!!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سوم رمضان سالگرد ازدواج مامان و باباست. مامان سفارش داده بود که از نمایشگاه یه کلیات مفاتیح (از این کیف دار که با ورق سبک چاپ میشه) واسش بخرم. امروز میگه اینو بردار کادو کن میخوام بدم به بابات، کادوی سالگرد عروسیمون!!!! ای قربون اون ذوقت مامان جون، ماچم به لپت!!!

خیلی بهم وابسته است، دیشب خونه خواهرم خوابیدم، خیلی بی تابی کرد... خدایا چیکارش کنم؟

دیروز با بچه های خواهر دومیم رفته بودیم نمایشگاه قرآن. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.... یه دل سیر خندیدیم،  افطاری هم که آش و حلیم و کباب ترکی... حالشو بردیممممممم


اصلا فکرشو نمیکردم امسال هم قسمت بشه برم، نه حال تنهایی رفتن داشتم و نه پایه واسه رفتن، اما شد... باید بیشتر وقتمو با این دخترا بگذرونیم، خیلی سر حالم میکنن.

قربون دهنت مامان جون که گفتی: آتیش تند، زود خاموش میشه!

امروز صبح که توی سرویس بودم از خودم پرسیدم:

ناراحتی؟ نه

غمگینی؟ نه

عصبانی؟ نه

از کسی بدت میاد؟ نه

خیلی عجیبه... من نه ناراحتم، نه غمگینم و نه عصبانی...

داشتم توی اتاق تنهایی صبحانه میخوردم، حین جویدن دنبال یه اسمی واسه حال فعلیم میگشتم... بی حسی؟ بی تفاوتی؟ خلاء؟ ....

حال این روزام، هر چی که هست خوبه، یادم نمیاد قبلاً این حس رو تجربه کرده باشم... یه جور اطمینان و اعتماد خاص به خودم دارم... عجیبه! خیلی هم عجیبه! در شرایطی که من دارم اصولاً داشتن این حس باورنکردنیه...

فقط ترسم اینه که این حس موقت باشه، مثل سکوت حاصل از یک شوک... دارم مینویسم که تمرکز کنم که بفهمم دقیقاً چمه؟.... نه من واقعاً چیزیم نیست!

پ.ن.

پدر یکی از خواستگارهای سمجم، دیروز فوت کرد. سر صبحونه به این فکر میکردم که اگر زن اون شده بودم، الان باید سر قبر پدرشوهرم گریه و زاری میکردم!

پ.ن.

دیشب خیلی خواب  میدیدم، شاید اثر خبر مرگ اون بنده خدا بود... تو یکی از خوابهام دیدم که رفتم گل فروشی محله قبلیمون. خوابم خیلی واقعی به نظر می رسید، همون در مغازه و همون پله ها... از پله ها رفتم بالا، از لای در به پسر گل فروش گفتم که یه شاخه مریم میخوام... 700 تومان شد. یادم نیست کی همراهم بود، یه خانم چادری بود، بهش گفتم خیلی خوب حساب کرد، مریم شاخه ای 2000 تومنه، من همیشه از این پسره خوشم میومد، دیگه همیشه میام پیش این گل میخرم...

ای خدا، دلم برای عطر مریم تنگ شده...

بی انصاف!

معتاد رو هم که میخوان ترک بدن، یه مدت متادون بهش میدن که یهو از پا نیافته! تو فکر کردی من راستی راستی فیلم؟؟ آره؟